
من و علی و آقای نوشاد به کوپه نیمه خالی رفتیم.باقی
کوپه های واگن به استثنای یکی،همه در تسخیر بچه ها بود.علی بین واگن ما و واگن هفت
شیفت میداد.
با تاریکی هوا،سرگرمی بهتری جز خوابیدن
نیافتم. روی همان تخت اولی ولو شدم به امید این که در همین لحظات علی می آید و تخت
را باز می کنیم و دوباره همه می خوابیم.. ساعت 11 شد علی نیامد.12 شد،نیامد.حتی 1
شد، نیامد(هر چند که اینها بعدا معلوم شد، چون من در تمام این ساعات خواب بودم!).
به هر رو،آمد و خوابید و خوابیدیم.همه جا سکوت شد تا ساعاتی بعد...

شب،به خلاف عادت همیشه ساعت را برای نماز تنظیم
نکردم.می دانستم که مامور قطار با جدیت خاصی همه را برای نماز بیدار خواهد کرد!...
صبح،مامور قطار "نماز،نماز" گویان از کنار کوپه رد
می شود و به در و دیوار میزند! و این یعنی بدو بدو که اگر تعلل کنی یا به نماز
نمی رسی یا به کرمان!
به قول یک از دوستان،نماز را در حالت اوتوپایلوت
خوانده! و به کوپه بازمیگردم.روی تختم که تا ساعاتی پیش صندلی به شمار میرفت،دراز
میکشم. قطار،گهواره گون تکانمان میدهد و تاریکی شب چشمانمان را تحت فشار
میگذارد.محکومیم به خوابیدن...

سر و صدایی به گوش میرسد،چشمانم را تا نیمه
باز میکنم.مرد قد بلندی بالای سرم ایستاده و رخت خواب ها را جمع میکند،به
مامورین قطار می مانَد.نیمه دیگر چشم ها را نیز باز می کنم.این که نوشاد خودمان
است!..از پایین به او نگاه کرده بودم،به همین دلیل قامتش به پرسپکتیو می رفت و به
مامورین می ماند!.
با بی تفاوتی نگاهی به ساعت می اندازم.نه و نیم است.خب نه و نیم است
که باشد.چه فرقی می کند؟!.خودم را جمع و جور می کنم و کفش ها را به پا. به تقلید از
هم کوپه ای ها،با سرعت خیره کننده ای مشغول جمع کردن ملحفه و بالش و باقی وسایل می
شوم. کسی نداند فکر می کند سوار متروییم و به ایستگاه کرمان رسیدیم.و اگر عجله نکنیم
دربها بسته می شوند!. به هر حال وسایل را جمع می کنیم و آرام می نشینیم تا ساعت 2
شود!

خواب زیاد،انرژی را ازمان ربوده است.آقای نوشاد
یادآور می شود که این جا رستورانی دارد و گویا باقی بچه ها نیز آنجا هستند.با هم به
سمت رستوران می رویم. به جای اینکه یک کوپه به راست برویم،سه کوپه به چپ می رویم!...بازمیگردیم.
به قول اکبر عبدیِ فیلم مادر،
رستوران پر است،از
بس که جا ندارد!. تنی چند از دوستان که صبحانه را تناول کرده ودیگر دلیلی
بر ماندن
نمی بینند،مرام گذاشته و جای خود را به ما می دهند.حال چه لازم است؟ یک
قوری
چای،لیوان،آب جوش،شکر،نان و کره و عسل.وای خدای من! چه قدر با سفارش
دادن،آدم
احساس با کلاسی می کند!..به دلیل پاره ای از موارد،از سفارش دادن منصرف شده
و ناگزیر به توصیه استاد عمل میکنیم. یعنی باقی مانده آب جوش دوستان را در
باقی مانده
چای شان می ریزیم،و محلول حاصل را در لیوان های باقی مانده شان خالی
میکنیم.باقی
مانده خوراکی های دیشب را هم می آوریم و صبحانه ای کامل و بهداشتی بر بدن
میزنیم!

در
امتداد مباحثی که در درس انسان-طبیعت مطرح
شد،با خانم حبیب شروع به صحبت میکنیم.از کوه های اطراف و خاک منطقه و از
طبیعت پیرامون...صبحانه ام تمام می شود،کلاس نیز. گروه بعدی بچه ها از راه
می رسند،ما هم با
سخاوتِ تمام، جای خود را به آن ها داده و از محل متواری می شویم.
در کوپه که جاگیر می شویم، منتظر مینشینیم تا صبح
دولتمان بدمد...گویا دارد می دمد!.یکی از هم کوپه ای ها با سینی چای وارد می
شود.خدای من،این اولین چیز غیر باقی مانده ایست که امروز می خورم!
خیلی تعارف میزند،دیگر زشت است به نوشتن ادامه
دهم.دفتر را می بندم و چای دوم را نیز به بدن می زنم.